از ترس عروسکمو تو بغلم فشار دادم، حمید خیلی عصبانی بود ،با دیدنم پوزخندی زد گفت:حمید:فقط یه دختر بچهای، که بدون عروسکات نمیتونی کاری کنی!چرا غذای من نیست؟هان؟
میدونستم حمید قبل از خوابشم باید غذا بخوره ، ولی بابا امشب زیادی گشنش بود هرچی کوکو پخته بودمو خورده بود، الانم حمید شده مثل معتادی که موادش بهش نرسیده ، خیره نگاهش کردم که
اومد به سمتم ، عروسکمو ازدستم کشید، نگاهی،به من و عروسکم کرد پارت دوم...
ادامه مطلبما را در سایت پارت دوم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ghalamstar بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 20:58